فردا سال نو می شود ...

ساخت وبلاگ

فردا قرار است سال نو شود. توی غربت که زندگی می کنی همینجوری هیچ چیزش شبیه به وقتی که توی ولایت خودت هستی نیست٬ چه برسد به امسال که حتی سالش هم شبیه هیچ سالی نبود. دهه شصت را خیلی یادم نیست. حداقل خیلی سنم قد نمی دهد که تحلیلی از اتفاقات پیرامون خودم داشته باشم. همین قدر یادم هست که مادرم کتابهای دکتر شریعتی را پنهان می کرد و پدرم تخته شطرنج و مهره های چوبی اش را در زمین کنار خانه مان سوزاند که مبادا کمیته آنها را پیدا کند. نوعی فوبیا بر همه چیز حکم فرما بود. انگاری همه پذیرفته بودند که انقلاب که شده معنی اش این است که هر چه پیش می آید را باید پذیرفت تا این گذر اتفاق افتد. انگاری همه باورشان شده بود که این دوران خاکستری دوران گذری است که می گذرد و دیر یا زود همه چیز خوب خواهد شد. اما امروز سالها از آن روزهایی که قرار بود آینده ای روشن را رقم زند گذشته است و هنوز این روزهای خوب نیامده است. هنوز سیاست مداران از بحرانهای جهانی و توطئه هایی که نمی خواهند کشور را رها کنند دم می زنند و هر کلامی را با خفه کردن صاحب صدا پاسخ می دهند.

فردا قرار است سال نو شود. نمی دانم چه خانواده هایی این روزها سفره هفت سین چیده اند و چه خانواده هایی نخواهند چید. اما ما سفره را چیده ایم نه اینکه با چیدنش شادمانی را به ارمغان بیاوریم٬ نه. سفره را چیده ایم چون به نظر می رسد این تنها بخشی از سنتی است که هنوز نتوانسته اند از ایرانی بودنش بکاهند و مصادره به مطلوبش کنند. درست است که دین را به آن افزوده اند٬ اما نتوانسته اند آن را برای خود و با تعریف خود نگهدارند. سفره هفت سین را می چینیم. حافظ سر سفره خواهد بود. دلمان را به این خوش می کنیم که شاید روزی برسد که این سفره که نماد خوشی و شادمانی و تازگی است٬ خوشی و شادمانی و تازگی را برای همیشه به ما هدیه کند.

فردا قرار است سال نو شود٬‌ اما پدر و مادرم و خیلی از عزیزانم سفره های جداگانه انداخته اند. نمی دانم چقدر بر سر این سفره ها شادمانی و خوشی هم حضور دارد٬ اما من کنارشان نیستم. دوری و این درد عجیب رهایم نمی کند. به قول دوستی که امشب یادآوری می کرد از ایران رفته ام اما ایران از من نرفته است. این غمی که نمی دانم درد آزادی وطن به آن افزوده است یا نه٬ این دردی که نمی دانم برایش پایانی هست یا نه٬ این اشکی است که ناخواسته در چشمانم حلقه می زند با شنیدن سرود ای ایران٬ این دندان قروچه ای است که رهایم نمی کند با دیدن ظلمی که به ایران و ایرانی می رود٬ انگاری هیچ یک پایانی ندارند.

فردا قرار است سال نو شود. دلم می خواهد تبریک بگویم. دلم می خواهد شاد باشم. مگر این خواسته بزرگی است؟ اما نمی توانم. انگاری در بن بستی گرفتار آمده ام که روبرویم دیوار بلند غربت است و پشت سرم بیابانی پر از حسرت و آه. سال نو می شود. طبیعت بانگی تازه در بر می گیرد. گلها سر می زنند. طبیعت جامه ای نو به تن می کند. پرنده های مهاجر بر می گردند. بلبلان بر سر شاخساران آهنگی نو سر می دهند. با این همه تغییر من هم دلم می خواهد بخشی از این تغییر باشم٬ این خواسته بزرگی است؟ مگر نه این است که اگر آدمی تغییر نکند و در تلاشی مدام برای نو شدن نباشد٬ خواهد پوسید و در مرداب بی انتهای کهنگی می گندد؟ من هم می خواهم نو شوم٬ این خواسته بزرگی است؟

فردا قرار است سال نو شود.دلم می خواهد آرزوهای خوب بکنم. دلم می خواهد به آینده دلخوش باشم. مگر نه این است که آدمی به امید زنده است؟ اما نمی دانم می شود؟ یعنی می شود دوباره آرزوهای خوب داشت؟ دوباره می شود از خوبی و سفیدی و نور حرف زد؟ می شود به نور خوابیده در آن دور دورها٬ پشت پرچینی از حیرت٬ امید بست؟ یعنی می شود آن روزهای خوب دوباره بیاید؟ یعنی می شود روزی را ببینم که این مادر خسته٬ این همیشه خوابیده بر بستر بلند دماوند٬ روزگار خوبی را ببیند؟ سالهای است که این مادر همیشگی٬ ایران همیشه سرفراز٬ خسته و خونین به انتظار آزادی نشسته است. آیا حق دارم با همان خوشبینی ساده دلانه روستایی خودم دوباره آرزو کنم ایرانی آزاد و آباد ببینم؟

فردا سال نو می شود. سال نو مبارک باشد. به امید ایرانی آزاد و آباد.

بانو شریعت رضوی آرامش را به جوانک بی قرار برمیگرداند...
ما را در سایت بانو شریعت رضوی آرامش را به جوانک بی قرار برمیگرداند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : reza-rad بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 18:29